«چندسال پیش به دیدار مادر دو شهید در اصفهان رفتم.
او برایمان خاطرهای تعریف کرد که فراموش نشدنی است.
میگفت وقتی فرزند اولم در جبهه بود،پسر کوچکترم آمد تا اجازه حضور در جبهه را بگیرد.به او گفتم فعلاً برادرت هست،تـو تکلیفی نداری.هر چه اصـرار کرد اجازه ندادم،تا آنکه یک روز صبح وقتی نماز صبح را خواندیم،به او گفتم بـرو خواهرت را هم بیدار کن تا نمازش قضا نشود.پسرم گفت لازم نیست خواهرم نماز بخواند! با تعجب پرسیدم چرا؟
گفت وقتی ما خواندهایم او دیگر تکلیفی ندارد.
گفتم این چه حرفی است که میزنی؟
پاسخ عجیبی داد.گفت:شما میگویی برادرت جبهه هست و تـو تکلیفی نداری،من حرف شما را تکرار میکنم.او باید تکلیف خودش را انجام دهد و هم من وظیفه خودم را.
در برابر این استدلال زیبای پسرم،حرفی برای گفتن نداشتم.اجازه دادم تا به جبهه برود.
مدتی بعد عازم شد،اما به محض آنکه به اهواز رسید،خبر شهادت برادر بزرگترش را به او دادند، گفتند برو معراج شهدا و پیکر برادرت را تحویل بگیر.گفت من آمدهام اینجا برای جنگ.مردم ما آنقدر معرفت دارند که پیکر برادرم را به خانوادهام برسانند و با عزت تشییع کنند.
از همانجا به جبهه رفت و درست همان روزی که مراسم چهلم پسربزرگم رابرگزار میکردیم،خبر شهادت او را هم شنیدم.
وقتی پیکرش را آوردند،به من نشان نمیدادند،اما وقتی داخل قبر قرارش دادند،گفتم من باید بچهام را ببینم،کارش دارم.
رفتم،بندهای کفن را باز کردم.
و یک شاخه گل روی سینهاش گذاشتم.گفتم پسرم،الان که دفن میشوی،میهمان اهل بیت خواهی شد؛مدیون مادرت هستی اگر این شاخه گل را از طرف من به حضرت زهرا(س)هدیه نکنی...»
حجت الاسلام قاضی عسگر به نقل از مشرق نیوز
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1